داستان كوتاه3
داستان كوتاه3

داستان کوتاه

 

دست در دست خدا

 

 

 

 

 

برادرم اعتقاد داشت خداوند در قلب مادرم و گاهی هم قلب خودش زندگی میکند. اوسرش را به سینه مادر میچسباند و با خداوند آهسته حرف میزد. یک شب برای اولین بار شنیدم که او دارد با کسی حرف میزند و از لای در اتاق خوابش دیدمکه دستش را روی قلبش گذاشته و میگوید:

خدایا ممنونم از اینکه شبها توی قلب من می آیی ، جایی که هستی تمیز هست؟ راحت هستی؟ من فکر میکنم قلب مادر برای تو بهتر و راحت تر باشد. آنجا هم بزرگ است، هم پاک . خیلی مراقبم که مبادا با کارهای بد قلبم کثیف شود. اگر میگویم شبها تو قلب من بیایی برای این است که وقتی تو اینجا هستی احساس آرامش میکنم و راحت می خوابم. درست مثل اینکه در آغوش مادرم خوابیده ام.

سپس دستش را بوسید.

رفتار کوین اغلب موجب خنده،شوخی و سرگرمی من بود اما آن شب برای اولین بار حرف هایی شنیدم که او با خدا میزد و حس خاصی در وجودم شکل گرفت. احساس کردم او در دنیایی متفاوت زندگی میکند.

برادرم 15 سال داشت ، اما از لحاظ ذهنی عقب مانده بود، که درک و شعورش از حد شعور یک بچه 7 ساله تجاوز نمیکرد، باورداشت که خداوند تنها در قلب مادرها و گاهی هم بچه ها زندگی میکند او مادر را خیلی زیاد دوست داشت و درست همانند یک کودک 7 ساله نیازمند مادر بود.

برای انجام کارهایش به او احتیاج داشت . یکی دیگر از باورهای خنده دار برادرم این بود که تصور می کرد فرشتگان هواپیما را بالا می برند و قصد داشت وقتی بزرگ شد یک فرشته شود.

همیشه این سوال ها برایم وجود داشت که آیااو می داند با دیگران تفاوت دارد؟ او چرا هیچوقت به خدا نمیگوید چرا چهره من با دیگران فرق میکند؟ یا اینکه چرا خداوند او را معلول خلق کرده است؟و هزاران سوال دیگر، اما برای برادرم همه چیز عادی بود. او را صبح ها همیشه مادر از خواب بیدار میکرد ، بلافاصله سرش را روی قلب مادر میگذاشت و چشمهایش را می بست و سپس مادر را می بوسید. به کمک مادر صبحانه را می خورد و بعد به کارگاه توانبخشی معلولان ذهنی میرفت و وقتی به خانه برمیگشت غذای مورد علاقه اش را میخورد سپس کمی بازی میکرد و درآخر به رختخواب می رفت. این برنامه هر روز او بود. تنها تغییر در برنامه اش رفتن به حمام و تماشای شستن لباس ها با ماشین لباسشوئی بود که به او هیجان زیادی می بخشید. وقتی میشنید مادر برای او کیک کشمشی درست کرده از شدت خوشحالی دستانش را محکم به هم میزد و میگفت: مادر دوستت دارم به اندازه فرشته ها

او فقط دو روز در هفته صبح خیلی زود، ازشدت شوق، خودش بیدار میشد یکی روزهای شنبه که پدر اورا به فرودگاه محلی میبرد تا بلند شدن و نشستن هواپیما را تماشا کند و وقتی هواپیما به زمین مینشست چنان به وجد می آمد که سر از پا نمی شناخت، چون احساس می کرد فرشتگان به رمین آمده اند، اوبرای آنها دست میزد، هورا میکشید و تا شب غرق در اوهام و خیالات پرواز فرشتگان بود و دیگری روز یکشنبه که با مادر به کلیسا میرفت تا دعا بخوانند او زندگی خیلی ساده و قلبی معصوم داشت، هرگز دروغ نمی گفت و کسی را مسخره نمیکرد. او هیچ کس را دست نمی انداخت و خود خواه نبود.

از نظر او همه خوب بودند. همه کس و همه چیز را دوست داشت و من گاهی واقعا باور می کردم خداوند در قلبش جا دارد. او هیچ نگرانی نداشت. در حالی که هر کس اورا می دید به حالش تاسف میخورد و از روی ترحم میخواست به او کمک کند. او خوشبخت بود. او خدا را خیلی زیباتر از همه ما که سالم هستیم می دید و از زندگی بیشتر از ما لدت می برد و همیشه میگفت که دستش در دست خداست. ایمان او خیلی قوی تر از ایمان ما بود که خداوند را با استدلال های عقلانی ثابت می کردیم. کم کم باورم شد برادرم معلول ذهنی نیست این من بودم که با ترس ها ،خود خواهی ها ، غرور ، کم بینی و زیاده خواهی هایم خود را آنقدر ضعیف و نا توان کرده بودم که نمی توانستم مثل او خداوند را در قلبم جای بدهم و یا در قلب مادر احساسش کنم.

به راستی چه بسا کسانی که با هزاران دلیل عقلانی و منطقی برای اثبات حضور خداوند هنوز دستانشان به ستاره ای نمیرسد. در مقابل آنها افرادی هستند مثل کوین بدون دانستن هیچ دلیل و منطقی دست شان در دست خداوند و قلب شان مامن خداوند است.

من یک برادر دارم که او یک فرشته است نه ناتوان ذهنی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آرزوی کافی برای تومیکنم

 

 

              در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :

 

هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."

دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."

آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "

جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "

او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "

" وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "

او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."

او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :

" آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.

 

آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .

 

آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .

آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .

آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .

 آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .

آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ."

بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ...

می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید ...

اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمی‌کنید بفرستید ...

تقدیم به شما دوستان عزیزم آرزوی کافی برایتان میکنم

 

 


نظرات شما عزیزان:

زینب
ساعت14:51---24 آبان 1391
خیلی باحالن زهراجون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: داستان يك كودك معلول با خدا, داستان كوتاه, داستان جالب,
نويسنده : zahra